بی تو از سردترین نقطه شهر، بی تو از سخت ترین ثانیه ها
بی تو از داغ ترین دانه اشک ، از همه رویاهای به هدر رفته ولی پاک
صدا می زنمت
باز من تنهایم ، باز شب طولانی است و نگاهم ، همه سر تا پایم منتظر است
چشم هایم خیس است، دست هایم تنها و دو پایم سستند
بی تو از خسته ترین فرد جهان می گویم ، از پریشانی خویش از همه نومیدی از همه تنهایی ...
من به نومیدی خود معتادم
چون نظر کردمت آن روز نمی دانستم این دل خسته و بی چاره من، هیچ آدم نشده
من گمان می کردم بعد از آن سختی ها آن تهی دستی ها آن همه پستی ها دل من فهمیده
که نباید هر شب دم ز تنهایی و بی همدمی خود بزند
من گمان می کردم که دلم می فهمد صاحبش خسته شده
از پریشانی ها دلهره ها ترسیده و ندارد طاقت بابت عشق دگر...
باز من تنهایم باز شب طولانی است.
من دلم می خواهد تو مرا می دیدی و دو دستانت را لحظه ای قرض به من می دادی
تا ببینی که تجلی عواطف در عشق تا کجا می بردت...
باز گویم افسوس که تو تنهایی و من تنهایم
باز گویم ای کاش که تو بودی امشب همراهم